. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

آی مــردم...

به نام خدا...

 آی مردم!


 به گمانم که غلط آمده‌ایم


 راه را برگردیم


 جاده از نور خدا، خاموش است


 هیچ‌کس حوصله‌ی عشق ندارد اینجا


 به خدا هیچ رسولی به چنین راه، نخوانده‌ست کسی


 جاده بی‌آبادی


 و سراسر، همه‌جا، ویرانی‌ست


 تا افق، بذر عداوت کشته‌اند


 راه پرجذبه، ولی بی‌مقصد


 همه‌ی همسفران، دلگیرند


 و کسی را غم این قافله در خاطر نیست


 من به چشمان همه همسفران خیره شدم


 برق چشمان همه خاموش است


 چشم و دستان همه پرخواهش


 و لب از گفتن یک خسته نباشی، محروم


 و دل از عشق، تهی


 و سکوت، حرف لب‌های همه‌ست


 خنده، این واژه‌ی دیرینه، کهن، منسوخ است


 چاه‌ها خشک، پر از یوسف بی‌پیراهن


 همه در جمع، ولی تنهایند


 آی مردم، به گمانم که غلط آمده‌ایم


 قطره‌ای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز


 و سرابی در پیش، که همه قافله را خواهد کشت


 جاده‌ای خوانده تو را رو به هبوط


 جاده‌ای رو به سقوط


 آسمانش دلگیر


 ابرها، بی‌باران


خرمن جهل و عداوت، انبوه


 به مزارع، علف نفرت و غم روئیده


 اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟


 اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟


 هر چه در راه، جلو رفته، عقب‌مانده‌تریم


 هر چه در اوج، فرومانده‌تریم


 هر چه نوشیده، عطشناک‌تریم


 هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانه‌تریم


 آی مردم، به گمانم که غلط آمده‌ایم


 راه این قافله، بی‌راهه‌ی خودخواهی‌هاست


 نه خدایی، که نمایاند راه


 نه رسولی، که بخواند بر عشق


 نه امامی، که برد قافله تا منزل نور


 و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد


 زنگ این قافله، زنگ دل ماست


 بار آن، تنهایی


 مقصدش، غربت دل‌های همه همسفران


 هر چه از عمر سفر می‌گذرد، می‌بینم،


 از خدا دورتریم


 ره سپردیم به شب


 و همه همسفران، خواب به چشم


دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم


 همه در قافله؛ غافل ماندیم


 این چه راهی‌ست خدایا  که در آن


 هیچ کسی، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد


 و سلامی، دل ما شاد نکرد


 مرگ همسایه، نیاشفت دگر خواب کسی  


 گل لبخند، به لب‌های کسی باز نشد


 مرگ پروانه، دل شمع کسی آب نکرد


 دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد


 کسی از جنس دعا، حرف نزد


 ریه‌ها، پر شده از واژه‌ی مرگ


 هیچ چشمی، به سر ختم شرافت، نگریست


 هیچ‌کس، مرگ محبت را، جدی نگرفت


 کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید


 سر شب، یک نفر آهسته ز من می‌پرسید:


 جاده‌ی سبز سعادت، ز کجا باید رفت؟


  من از او پرسیدم:


 از خدا، چند قریه دور شدیم؟


 من ندانسته در این راه چه پیدا کردم


 ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد

 

 و نشانی‌هایی، که رسولان به بشر می‌دادند


 من در این جاده، نمی‌بینم هیچ


 خانه‌ی پاک خدا، آخر این جاده نباشد هرگز


 آخر جاده بدان حتم، که حق، با ما نیست


 سر آن پیچ، جدا گشت ز ما


 آی مردم! به خدا راه غلط آمده‌ایم


 من دلم می‌خواهد برگردم


 و به راهی بروم، که در آن راه، خدا همسفر من باشد


 من دلم می‌خواهد، به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب


سبزه و نور و گل و آینه را دریابم


 و همه هستی را


 از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم


 از غم و غصه، که ره‌توشه‌ی این قافله شد،


 من سیرم


 من دلم می‌خواهد، عاشق همسفرانم باشم


 عاشق آنانی، که به راهی به جز این راه،


 کنون در سفرند


 و نخندم به غم همسفر ناشادم


 و بدانم که خدا، مال همه‌ست


 من دلم، تنگ محبت شده است


 کار دل، دادن خون در رگ، نیست


 کار دل، عشق به زیبایی‌هاست


 راه ما، راه پر از اندوه است


 راه را برگردیم


 شعله‌ی عشق در این جاده، دگر خاموش است


جاده‌ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است


 دل من، همره این قافله نیست


 من دلم، تنگ خدایم شده است


 آی مردم، مردم


 کار سختی‌ست، ولی برگردیم


 برسیم تا سر آن پیچ زمان

 

 که خدا، از دل ما بیرون رفت


 سر آن پیچ که حق


 رو به جلو رفت


و ما... پیچیدیم...


(کیوان شاهبداغی)


پی‌نوشت: کاملا بدون‌شرح. مسئولیت هرگونه برداشت و دریافت از این شعر بر عهده‌ی مخاطب می‌باشد.


به امید ظهور دولت دوست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد