سلام به محضر امام زمان (عج) و حضرت فاطمه زهرا (س) ؛
” السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده “
خدایا، قدرتی به من عطا نما تا بغضی را که چون خار در گلویم مانده تاب آورم و این متن به سرانجام برسد. تو خود بهتر میدانی که این اندوه نه از آن است که فرزند خوبی برای بیبی فاطمه (سلام الله علیها) هستم و این اشک نه از آن است که حقیقت آنچه که بر مادرمان گذشت را فهمیدهام و سوزش جگر مولای زیبا، علی مرتضی (علیه السلام) از غم فراق نازنین یار و همراهش را حس کردهام.
این غم از آن است که نمیدانم و نمیتوانم بفهمم که چرا انسان اینقدر شقی است و چرا اینقدر نادان است و چرا اینهمه ذلیل. کدام خداشناختهای است که دست بر روی زنی بلند کند، آن هم در پیشگاه شوی آن زن و در مقابل چشمان فرزندان خردسال او؟ کدام جوانمردی است که لگد به دختر هجدهسالهای بزند و تازیانه بر بازوی او؟ وای بر حماقت بشر. وای بر بیخردی انسان.
گیریم که آن زن، شیرزنی چون فاطمه و آن مرد، بزرگمردی چون علی نبود. گیریم که رنجدیدگان این داستان، مانند حسنین (علیهم السلام) معصوم نبودند و خون ریخته شده بر زمین، خون پاکتر و زلالتر از آب کوثر پهلوی “سیده النساء العالمین” نبود. گیریم که این قصه برای زن و مردی عامی و کودکانشان رخ میداد. این جریان از بیخ و بن اشکال دارد. این درخت از پایه پوسیده است و این داستان، از مقدمه بی مفهوم است. برای عقل باورپذیر نیست که چنین رفتاری توسط انسانی علیه انسانهایی دیگر رخ داده باشد. مگر آنکه انسانیتی در وجود ظالمین این قصه باقی نباشد و حکایت ضارب، حکایت حیوانصفتی و پستخلقتیاش باشد.
عکس تزئینی است
برای اینکه این کتاب جاودان، در ذهن ما نیز ماندگار باشد
****************************************************
از روی شما خجالت میکشم آقا جان، شرم دارم از اینکه وقایع اون روز رو در محضر شما به زبون بیارم. وگرنه داستان شهادت مادر نازنین شما رو از بر هستم و خط به خط داستان نانجیبی اون نجسنفسایی که به بیبی زهرا (س) بی احترامی کردن رو میدونم. اما اجازه میخوام داستان رو من نگم و به جای من استاد محمدجواد غفورزاده ((شفق)) صحبت کنن:
سالها پیش در این شهر درختی بودم
یادگاری کهن از دوره سختی بودم
هرگز از همهمه باد نمی لرزیدم
سایه پرورد چه اقبال وچه بختی بودم
به برومندی من بود درختی کمتر
رشد می کردم ومی شد تنه ام محکمتر
من به آینده خود روشن و خوش بین بودم
باغ را آینه ای سبز به آیین بودم
روزها تشنه هم صحبتی با خورشید
همه شب هم نفس زهره وپروین بودم
ریشه درقلب زمین داشتم وسربه فلک
برگ هایم گل تسبیح به لب مثل ملک
راستی شکرخدابرگ وبری بودمرا
بادرختان دگرسر و سری بود مرا
قامت افراشته چون سرو و صنوبر بودم
چتر سرسبزی و شهدثمری بودمرا
چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همه عمر به بازوی خودم
ناگهان پیک خزان آمدوباد سردی
باغ شد صحنه ی توفان بیابانگردی
درهمان حال که احساس خطر میکردم
نرم و آهسته ولی باتبرآمد مردی
تابه خودآمدم ازریشه جداکرد مرا
ضربه هایش متوجه به خداکردمرا
حالتی رفت که صدبار خدایاکردم
ازخداعاقبت خیرتمناکردم
گرچه اززخم تبر روی زمین افتادم
آسمان سیر شدم مرتبه پیداکردم
ازمن سوخته دل بال وپری ساخته شد
کم کم از چوب من آنروز دری ساخته شد
تا نگهبان سرپرده ماهم کردند
هرچه دربود درآن کوچه نگاهم کردند
ازهمان روز که سیمای علی را دیدم
همه شب تابه سحرچشم به راهم کردند
مثل خود تشنهی سیراب نمیدیدم من
این سعادت رادر خواب نمیدیدم من
بارهاشاهدرخسار پیمبر بودم
محرم روزوشب ساقی کوثر بودم
تاعلی پنجه به این حلقهی در میافکند
به خدا از همهی پنجرهها سر بودم
دستهای دوجگرگوشه که نازم میکرد
غرق در زمزمه و رازونیازم میکرد
به سرافرازی من نیست دری روی زمین
متبرک شدم ازبال وپر روح الامین
سایهی وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر همین است همین
هرزمانی که روی پاشنه میچرخیدم
جلوهی روشنی از نورخدا میدیدم
ازکنار در اگر ((فاطمه))میکرد عبور
موج میزد به دلم آینه در آینه نور
سبزپوشان فلک، پشت سرش میگفتند:
((قل هو الله احد،چشم بد از روی تو دور))
سوره کوثری و جلوهی طاها داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
دیدم از روزنهها جلوهی احساسش را
دست پرآبله وگردش دستاسش را
دیدهام در چمن سبز ولایت هر روز
عطر انفاس بهشتی و گل یاسش را
زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود
روح ، همراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در میزد
هرکه از پای میافتاد به من سر میزد
آیهی روشن تطهیر دراین کوچه مدام
شانه در شانهی جبریل امین پر میزد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفائی ایمان بودم
من ندانستم از اول که خطر در راه است
عمر این دلخوشی زود گذر کوتاه است
دارد این روز مبارک شب هجران در پی
شب تنهائی ((ریحان رسول الله))است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟؟
یاپس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟؟
رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته
مهبط وحی جدا گرید و جبریل جدا
مسجد ومنبر و محراب وحرم سر گشته
هست درآینهی باغ خزان دیده ملال
نیست هنگام اذان ،صوت دل انگیز بلال
همه حیرت زده افروختنم را دیدند
دیده برصحن حرم دوختنم را دیدند
بی وفایان همه آن روز تماشا کردند
ازخدا بیخبران سوختنم را دیدند
سوختم تامگر از آتش بیداد وحسد
چشم زخمی به جگر گوشهی یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد
شعله اینقدر فراگیر و جهان سوز نشد
جگرم سوخت ولی در عجبم از شهری
که دل افسرده از این داغ توان سوز نشد
آه ازاین شعله که خاموش نگردد هرگز!
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز!
سوخت در آتش بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در،این علی است و همهی هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمدو باخود گفتم:
حیف ! آنروز به نجار نگفتم ،ای دوست
توکه درقامت من صبر و رضا را دیدی
برسر و سینهی من میخ چرا کوبیدی!
همه رفتندو به جاماند در سوختهای
دفتری خاطره از آتش افروختهای
سالها طی شد از آن واقعهی تلخ و هنوز
هست در کوچهی ما چشم به در دوختهای
تابگویند در این خانه کسی میآید
((مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید))
شهادت مادرتون رو بهتون تسلیت میگم آقا جان...
سلام
مثل همیشه قلم روونی دارید،راستش تو نظرم بود آدینه ی این هفته با نام خانوم فاطمه (س)مزین بشه ولی چون فرصتم خیلی محدود بود متاسفانه نشد که شما زحمتش رو کشیدید،ممنون...
این شعر یه حس عجیبی بهم داد...
شاد باشید و سلامت
در پناه خدا
سلام و ممنون از شما.
بله. شعر فوقالعادهای هستش. اگر توسط یه مداح خونده بشه دیگه عالی میشه. خدا به شاعرش اجر بده.
در پناه خدا.
التماس دعا
سلام.
مثل همیشه، بینظیر!
البته ببخشید که با تاخیر نظرم ثبت میشه. شنبه خوندمش اما.
شعر فوقالعادهای بود. نوشتهتون نیز هم دلنشین بود.
سپاس بابت متن و سپاس که با آدینهها همراه هستید.
در پناه خدا.
سلام.
ممنون بابت لطفتون.
خواهش میکنم. توقعی ندارم ازتون. همین که بخونید کافیه.
بله. این شعر درجه یکه. ای کاش اون روز صدای مداح رو ضبط میکردم ... عالی بود.
ان شا الله که همهمون توفیق داشته باشیم در خدمت آقا بمونیم و آدینهها رو فراموش نکنیم.
در پناه حق باشید